۱۳۹۱ اسفند ۹, چهارشنبه

فریدون فرخزاد مردی که از نو او را باید شناخت / از تولد تا اعزام به آلمان



قدیمی ها - م. صدر (قسمت دوم): فریدون فرخزاد از پدری بسیار سخت گیر بنام مرحوم محمد فرخزاد عراقی و مادری به معنای واقعی کلمه مادر آن هم با موازین عمیق و فداکارانه آن زمان ها به نام بانو توران وزیری تبار همراه با طلوع خورشید در ساعت شش صبح پانزدهم مهر 1315 در محله امیریه طهران متولد شد. او چهارمین از هفت فرزند خانواده بعد از سرکار خانم پوران فرخزاد شاعر، نویسنده و ادیب، مرحوم آقای دکتر امیر مسعود فرخزاد پزشک متخصص حاذق، مرحوم بانو فروغ فرخزاد شاعر نامدار و پر آوازه، نویسنده، فیلم ساز و بدعت گذار شعری با سبک «فروغ» صاحب دیوان های «اسیر»، «دیوار»، «عصیان»، «تولدی دیگر» و «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد»، (فریدون) و بعد از او  مرحوم سرکار خانم گلوریا فرخزاد طراح معروف مد و لباس بانوان، جناب آقای مهندس مهرداد فرخزاد و نهایتاً مرحوم جناب آقای مهندس مهران فرخزاد بود.

زنده یادان فریدون فرخزاد فروغ فرخزاد

از حق نباید گذشت که شاید تأمین معاش برای اداره چنین خانواده پر جمعیتی آن هم با یک حقوق نظامی (سرهنگی) باعث برقراری یک نظم و انضباط بسیار سختگیرانه و آهنین توسط آن پدر محترم برای خانواده اش شده بود. مادر هم که با وسایل ابتدایی زندگی آن روزها می بایستی علاوه بر بچه داری کارهای خانه را نیز سامان می داد و لذا می توان یقین داشت که زندگی گاه برای هر دو آن مرحومین دشوار و حتی طاقت فرسا می شد. ولی با اتکاء به خداوند و رفاهیات اعطایی لشکری ارتش شاهنشاهی و مساعی و تلاش های بی دریغ آن پدر و مادر همراه با هوش و استعداد ذاتی و سرشاری که خداوند در وجود تک تک فرزندان آنها به ودیعه گذاشته بود باعث شد تا هر کدام در نوع خود و در کار خود به مدارج مرتفعی در اجتماع دست یابند.
فریدون حتی قبل از رفتن به دبستان ملی و مختلط رازی که در ابتدای خیابان شاهپور واقع بود خواندن و نوشتن را از خواهر بزرگتر فروغ به راحتی آموخته بود. از دوران طفولیت بین او و فروغ که یک سال و نیم از او بزرگتر بود صیمیت خاصی بر قرار بود و محرم افکار یکدیگر بودند که این نزدیکی تا اواخر عمر کوتاه فروغ بین آن دو وجود داشت و حتی بعد از رفتن فریدون به آلمان نامه های بیشماری که بین آنها رد و بدل می شد مبین و گواه این حقیقت بود که سوای نسبت خواهر و برادری، الفت و محبتی عمیق و مداوم بین آنها بر قرار بود. (تلفن به خارج از کشور در آن زمان ها دشوار و گران و کیفیت صدا نیز نامفهوم بود و مستلزم صرف وقت برای رفتن به تلفنخانه و انتظار بود و لذا تنها ارتباط معمول همان نامه بود) خداوند روح هر دو آن ها را قرین آرامش سازد که به قول فروغ،  اکنون گورشان تنها مانده براه، فارغ از افسانه های نام و ننگ.
فریدون به واسطه قد بلندش از همان سال های ابتدایی به عنوان ارشد کلاس انتخاب شد. از همکلاسی هایش خانم «شیدخت تام» علاقه خاصی به او داشت و از آنجایی که از خانواده متمولی بود و می دانست پول تو جیبی فریدون بسیار اندک است لذا به عناوین مختلف به گونه ای که فریدون ناراحت نشود سعی می کرد در زنگ های تفریح برایش خوردنی بخرد تا بلکه از این طریق بتواند دل او را به دست آورد که آورد و تلاشش این بود که بر رقیبان دیگر در کلاس پیروز شود که شد و بعدها فریدون همیشه در مواقعی که به گذشته های خیلی دور می رفت از او به نیکی و به عنوان اولین عشق دوران نوباوگی اش یاد می کرد.
شش سال دبستان مثل برق و باد گذشتند و فریدون وارد دبیرستان پیرنیا برای سیکل اول و سپس دبیرستان شرف برای سیکل دوم در رشته ادبی شد که هر دو در حوالی چهار راه گمرک - مولوی و انتظام قرار داشتند که این مسافت را بنا به وضعیت مالی گاه با اتوبوس واحد و اکثراً پیاده طی طریق می کرد. رشته ادبی در آن سال ها بسیار دشوار بود و به حافظه ای قوی نیاز داشت به گونه ای که برخی در همان سال اول یا تغییر رشته می دادند و یا با زحمت و با تجدیدی به کلاس بالاتر راه می یافتند و یا قید ادامه تحصیل را به کلی می زدند، ولی فریدون با معدل کتبی هفده و هفتاد و پنج صدم و معدل کل هجده و دو صدم دیپلم ادبی خود را به سال 1334 دریافت نمود. با این تفاوت که در هیچ سالی حتی یک تجدید هم نیاورد و همیشه جزء شاگردان ممتاز بود. او علاه بر دروس معمولی بنا به علاقه و استعداد و به خاطر کاراکتر خاص و قامت بلندش در گروه تئاتر و آواز دبیرستان هم عضو بود که بنا به مناسبت های مختلف برنامه های متنوعی برای اولیاء و مربیان و مسئولین آموزشی محترم منطقه بصورت انفرادی  یا گروهی  اجرا می نمود.

زنده یاد فریدون فرخزاد

یک خاطره که بسیار به آن علاقه داشت و به دفعات برایم تعریف می کرد این بود: کلاس دوم ادبی بودم (پانزده سال داشتم) که در یکی از روزها در راه بازگشت به خانه مقابل دبیرستان دخترانه شهناز ناگهان نگاهم با نگاه دختری تلاقی کرد که هیچکدام نتوانستیم چشم از دیگری بر داریم. می گفت: تا مسافتی بدون اینکه کلامی بین ما رد و بدل شود راه رفتیم. گاه آهسته می رفتم او هم آهسته می آمد، گاه تند و او هم تند می آمد، می گفت: قلبم داشت از سینه بیرون می افتاد، می ترسیدم صدای قلبم بگوش او برسد و دستم رو شود، زبانم قفل و گلویم چوب شده بود تا بالاخره قرار فردا را با هم گذاشتیم. خلاصه این دوستی و قرار ملاقات گذاشتن ها تا سه سال و تا آنجا ادامه پیدا کرد که به یک عشق آتشین تمام عیار مبدل شد و قرار گذاشتیم یا با هم به آلمان برویم و یا من هم همین جا بمانم و با هم ازدواج کنیم. ولی آن دختر که اکنون سی سال است با خانواده اش در خارج از کشور زندگی می کند و زنی تنهاست (فریدون ترانه «زنی که در مه می رود و فراموشم می کند» که با نام «من می ترسم» معروف شد را در سال 1351 برای او خواند) را علی رغم میل باطنی اش در هجده سالگی و بعد از اخذ دیپلم چنان که رسم آن دوران بود برای پسر عمویش شیرینی خوردند و با چشمی گریان و قلبی شکسته و حالی پریشان بر سر سفره عقد نشاندند. حتی التماس ها و گریه هایش به پدر و مادرش هم سودی نبخشید. حتی تهدید به خودکشی هم تصمیم آنها را عوض نکرد، و این در حالی بود که شب عقد کنان و عروسی، فریدون سرا پا مشکی پوشیده بیرون درب خانه آنها ساعت ها به انتظار ایستاده بود تا آن دختر زیبا را بهنگام بیرون آمدن و رفتن به خانه داماد ببیند که دید و عروس هم متوجه او شد و نگاهی و سکوتی و مکثی با یک دنیا معنی و حرف  بین آنها بر قرار و رد و بدل شد و این عشقی بود که تا پایان آخرین روز زندگی فریدون یعنی روز نحس سیزدهم مرداد 1371 همچنان پا بر جا بود و آن خانم در تمامی کنسرت های فریدون در اقصی نقاط جهان به صورت ناشناس شرکت می کرد. خانم مورد اشاره که بعدها پسر عمو (شوهرش)  را بواسطه بیماری از دست داد می گوید: فریدون اولین و تنها و آخرین عشق در تمام زندگی من بود و هست و اگر در این دنیا نگذاشتند ما به هم برسیم در آن دنیا یقیناً به هم خواهیم رسید و در واقع من اصلاً از مرگ نمی ترسم که اوست که مرا به فریدون می رساند و هر دو نزد خدا خواهیم بود و اینبار خداوند خود عقدمان را خواهد بست و دیگر جدایی مفهومی نخواهد داشت. از ایشان پرسیدم از فریدون چه یادگاری دارید؟ جواب داد خاطره تنها بوسه مان و یک عکس بزرگ امضا شده او که در قاب طلا همیشه روبرویم قرار دارد و همه خانواده ام هم یک جا جمع شوند دیگر نمی توانند مرا از او جدا کنند. پرسیدم می شود بیشتر از فریدون برایم بگوئید؟ گفت چه بگویم و ترانه «ای خدا به کی بگم، به کی بگم که داره تنهایی آبم می کنه، حیف من زندونی غم بمونم،  غم داره خونه خرابم می کنه، چرا هیچکس نمی خواد حرفامو باور بکنه، بار این تنهایی رو برام سبکتر بکنه، کی میاد و کی میاد اونکه چشاش واسه من شبو چراغون بکنه، دست گرمشو تو دستم بذاره، خلوت دستامو ویرون بکنه» را خواند و دیگر گریه امانش نداد ...

زنده یاد فریدون فرخزاد

فریدون دنبال کنکور دادن نبود پس اصلاً طرف آن هم نرفت و آرزویش این بود که همانند برادر بزرگتر برای ادامه تحصیل به آلمان برود. ولی این کار پول لازم داشت، پس فریدون برای تهیه آن به طور موقت در سازمان بیمه های تأمین اجتماعی مشغول به کار شد و همزمان در خانه با چند کتاب خود آموز زبان آلمانی این زبان را به خوبی آموخت. بدین منوال دو سال و اندی طول کشید تا مبلغ عزیمت به آلمان را تهیه کند. در این اثنا برای خدمت سربازی هم ثبت نام نمود که مازاد بر احتیاج شناخته و معاف شد. به هر جهت در تابستان سال 1336 در امتحان اعزام به خارج وزارت علوم برای زبان آلمانی قبول شد که بلافاصله برایش گذرنامه تحصیلی صادر و در اواخر همان سال به فرانکفورت و بعد به مونیخ و دانشکده علوم سیاسی دانشگاه آن شهر وارد شد.

مرگ آن نیست که در گور سیاه دفن شوم
مرگ آن است که از قلب تو و خاطر تو محو شوم

۲ نظر:

ناشناس گفت...

از آقاي صدر و آقاي نظري ممنونم. من هر بار كه زندگينامه دكتر فريدون فرخزاد را ميخوانم به گذشته هاي دور پر از نور پرواز ميكنم و وقتي به زمان حال برميگردم جز اندوه و غم چيزي نميبينم.
نسرين ق.

ناشناس گفت...

dorud bar fereidun ke shiwe moghawemat wa paidari dar moghabele estebdad wa diktatori mazhabi ra be hame amucht. ruhash shad wa khatre u hamishe sende bad. Amir